رمان عشق و احساس من فصل 4
-- از پنجره دیدم که داداشم به تیر چراغ برق تکیه داده و بازوهاشو بغل کرده و داره از سرما می لرزه..همونطورکه نگاهش می کردم اشک قطره قطره از چشمام به روی صورتم می چکید.. اون شب وقتی بابا خوابید مامان دروباز کرد وداداشم رو اورد تو..بیچاره سرمای بدی خورد..2 شب توی تب سوخت..معجزه بود که حالش خوب شد..همه مون می گفتیم دیگه زنده نمی مونه.. دیگه خسته شده بودم..سرشام کتک..موقع خواب کتک...دیگه جونم به لبم رسیده بود..طاقتم تموم شد واز خونه فرار کردم..می دونم حماقت کردم ولی چاره ای نداشتم..یه شب رو تو پارک خوابیدم..بدترین شب عمرم بود.. تازه سپیده زده بود که دستی نشست روی شونه م..سرمو بلند کردم..یه خانم با لباس ورزشی بالا سرم ایستاده بود..سریع تو جام نشستم.. بهم گفت :اینجا چکار می کنی؟!..ترسیده بودم..حرفی نزدم..بهش نمی خورد زن بدی باشه..صورتش مهربون بود..کمی باهام حرف زد..انقدر اروم و متین حرف می زد که بهش اعتماد کردم.. دستمو گرفت وبلندم کرد..گفت که منو می بره خونه ش..یه ماشین مدل بالا داشت..نشستیم توش..تو مسیر براش همه چیزو گفتم..از خودم..از خانواده م..دلداریم می داد..1 هفته توی خونه ش بودم..اسمش زری بود..همه جوره بهم می رسید..زن تنهایی بود و هیچ کسی رو نداشت.. یه شب توی خونه ش مهمونی ترتیب داد..توی اون مهمونی چندتا مرد رو بهم معرفی کرد که گفت: اینها تو دبی شرکت تجاری دارند ومی تونند دست تورو اونجا بند کنند.. ذوق کرده بودم..اینکه می تونم کار کنم..اون هم کجا؟..دبی!..شهری که شنیده بودم واقعا زیبایی های خاصی داره!.. ولی من نه شناسنامه داشتم نه پاسپورت..بهم گفت که بسپرم به خودش.. به 2 هفته نکشید هم پاسپورتم اماده شد هم بلیط سفرم به دبی..دیگه رو ابرها بودم..هر شب رویای دبی رو می دیدم.. بالاخره رفتم..توی فرودگاه یکی از همون مردها اومد استقبالم..بهم حس غرور می داد..اینکه انقدرمهم شدم که الان توی دبی هستم ویکی از مردان پولداراونجا به استقبالم اومده.. ولی کابوس های من دقیقا از همونجا شروع شد.. دیگه اشک نمی ریخت..صداش گرفته تر از قبل بود.. --اون مرد تاجرنبود..برای شیخ های عرب کار می کرد..دخترهای ایرانی رو می برد پیششون و اونها هم پول خوبی در قبالشون می دادند.. نگاهم کرد وبا پوزخند گفت :شیخ های عرب خواهان دخترهای ایرانی هستند..دختر بین 14 سال تا 20 سال..همیشه هم میگن که دختر ایرانی عالیه..عرب ها حاضرن کلی پول خرج کنن ولی به پای دخترای ایرانی بریزند.. من هم درست مثل تو سرسختی می کردم..پا نمی دادم..می دونی باهام چکار کردن؟!.. هیچی نگفتم..فقط منتظر چشم به دهانش دوختم.. -- لختم کردن و تا می تونستن ازم عکس وفیلم گرفتن..بهم گفتند اگر باهاشون راه نیام عکس ها و فیلم ها رو توی اینترنت پخش می کنند..یا می فرستن برای خانواده م..ترسیده بودم..پدرم برام مهم نبود فقط مادر وخواهر برادرام..نمی خواستم این عکس ها رو ببینن..مادرم می مرد..کارم از اول هم درست نبود..زیادی رویایی فکر می کردم..خریت کردم.. شب سوم توی عمارت شیخ..همه ی حیثیتم رو از دست دادم..دیگه دختر نبودم..به کمک اون فیلم ها و عکس هایی که ازم گرفته بودند مجبورم می کردن براشون برقصم..جلوشون نوشیدنی بگیرم..برای مهموناشون عشوه بیام..انقدر بینشون رقصیده بودم که تقریبا حرفه ای شده بودم.. دیگه ترس تو دلم جایی نداشت..اب دیده و همه کاره.. هیچی برام مهم نبود..شده بودم یه ادمکه کوکی که هر طور می خواستن کوکم می کردند تا با رقصم شادشون کنم.. تا اینکه توی یکی از مهمونی ها شاهد منو دید..یه مرد دورگه ی ایرانی وعرب..اصلیتش ایرانی بود..ولی غیرت یه ایرانی رو نداشت.. اونجا رقص منو دید وگفت که منو میخره تا به دخترای عمارتش رقص یاد بدم.. هیچ حسی نداشتم..برام اهمیت نداشت..پیش خودم می گفتم اونجا هم یه اشغال دونیه مثل اینجا.. ولی اشتباه می کردم..من تو عمارت شاهد معلم رقص بودم نه یه بدکاره..وقتی با شاهد به اینجا اومدم تازه فهمیدم از شرعرب ها راحت شدن یعنی چی.. اینجا یه بدکاره نبودم..در حد معلم رقص باهام برخورد می شد..تا جایی که کم کم اون حس های بد وعذاب اور ازم دور شدند..هنوز هم نسبت به اطرافم بی اهمیتم..ولی دیگه عذاب نمی کشم.. هر دو سکوت کرده بودیم..به سرگذشت الیا فکر می کردم..اینکه چرا باید اینطور سختی ها و مشکلات زندگی بهش فشار بیاره که تو اوج جوونی..از خونه ش فرار کنه و گیر یه همچین ادمایی بیافته؟!.. یعنی من هم یکی میشم مثل اون؟!.. از کنارم بلند شد..رو به روم ایستاد.. لبخند ماتی زد وگفت :اینها رو گفتم که بدونی همچین جای بدی هم نیومدی..بدتر ازاینجا هم وجود داره..فعلا شاهد ازت رقص می خواد..احتمالا بعد هم پذیرایی از مهموناش..اینکه بهت نزدیک بشه نباید برات مهم باشه..چون تنها چیزی که اینجا بی اهمیت میشه همین ناپاکی ماهاست.. نمی دونم شاهد می خواد با تو چکار کنه..هیچ کس نمی دونه..فقط زبیده از همه ی کارهاش باخبره.. دخترایی رو که میاره و کارهایی رو که به سرشون میاره رو من ازشون بی خبرم..پس نمی تونم چیزی بگم..تا حدی که می دونستم برات گفتم.. ولی از سرسختیت خوشم میاد..فکر نکنم شاهد از دختر های سرسخت به اسونی بگذره.. کمی نگاهم کرد..بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.. نگاهم به در بسته بود.. ولی صدای الیا توی سرم می پیچید.. (فکر نکنم شاهد از دخترهای سرسخت به اسونی بگذره).. الیا خیلی دقیق و با حوصله تیک ها و لرزش های رقص عربی رو بهم اموزش می داد.. وقتی از الیا شنیدم که اگر با شاهد راه نیام منو میده دسته شیخ ..تصمیم گرفتم کمی با سیاست رفتار کنم..اگر می خواستم به هدفم برسم نباید باهاش لج می کردم.. البته هیچ جوری هم قصد نداشتم باهاش کنار بیام یا هرکاری گفت رو انجام بدم..اما لج بازی بیخودی هم کار دستم می داد..با این جماعت نمی شد لج کرد..غرورم رو حفظ می کنم..میذارم هر کار می خواد بکنه..ولی با سیاست عمل می کنم.. توی این موقعیت این تنها راهیه که برام می مونه..اگر ساده بگیرم تهش به شکست ختم میشه..من دختری هستم که به خدا ایمان داره..برای خودش عقاید خاصی داره..هنوز هم امیدم به خداست..من تنهام..ولی اونو دارم..اگر بخوام با شاهد راه نیام بدتر از این ها انتظارمو می کشه.. ولی باید جوری رفتار کنم که تهش خودم نابود نشم.. ******* الیا دوباره اهنگ رو اورد از اول و گفت :دقت کن بهار..اول به دستت اروم موج بده..از دست راست به چپ..خوبه.. حالا قسمت سینه رو اروم بده جلو بچرخون..لرزش بدنت رو حفظ کن..خوبه..موج رو اروم از دست به سینه و از سینه به کمر و از کمر به باسن منتقل کن..خوبه.. کمر یکی به راست یکی به چپ..همینطور ادمه بده..تیک رو رعایت کن..راست..چپ..حالا پای راستت رو بیار جلو..در حین لرزش..انگشت شصتت باید روی زمین کشیده بشه.. همه ی کارهایی رو که می گفت رو با حوصله انجام می دادم..یه لباس ساده ی عربی که مخصوص رقص بود به رنگ مشکی پوشیده بودم..روی قسمت کمرش ریشه داشت و با هر بار لرزشه کمرم ریشه ها هم به زیبایی می لرزیدند.. --مهمترین بخش رقص تو هر زمینه ای ناز وعشوه ست..یعنی اگر بتونی توی رقصت عشوه رو به خوبی به کار ببری..مطمئن باش 50 درصد راه رو رفتی..در حین رقصیدن با موهات بازی کن..خم شو بچرخونش..در همون حال به شونه ات حرکت بده و سینه ت رو نرم واروم بلرزون..خوبه.. تو قسمت باسن وکمر واقعا باید دقت کنی..حساس ترین جا همین قسمته..لرزش باید خاص باشه..لرزش کمر همراه باسن تو دو قسمت انجام میشه..باید بذاری ریشه های دور کمرت رقصت رو به رخ بکشند..عالیه..هیمنطور ادامه بده..تیک اول..خوبه..تیک دوم..خوبه..عالیه.. تمومه این تمرینات رو طی 3 هفته انجام دادیم.. تیک ها رو رعایت می کردم..فقط کمی توی قسمت لرزش کمر و باسن مشکل داشتم که الیا می گفت به مرور بهتر میشه.. توی این مدت یک بار هم با شاهد برخورد نداشتم..لیلی بهم گفته بود که حق ندارم برم تو باغ..اگر شاهد دستور داد باید از اتاقم بیام بیرون وگرنه باید همینجا بمونم.. غذا هم تو اتاقم می خوردم.. در کل مثل یه زندانی بودم.. ******* الیا : بهار امروز روز اخر تمرینه..تا اینجا رو خیلی عالی پیش رفتی..واقعا هوشت خیلی خوبه..فکر نمی کردم تو این مدت کم اینطور عالی رقص رو یاد بگیری..خیلی ها 1 سال هم کلاس رقص برن نمی تونن حتی کمرشون رو تکون بدن..ولی پیشرفت تو عالی بود..اینجوری بهتره..لااقل صدای شاهد هم در نمیاد..خودت که شنیدی؟..تهدیدمون کرد اگر تا 4 هفته اماده ت نکنیم ما رو تحویل شیخ میده.. با لبخند کمرنگی نگاهش کردم وگفتم :می دونم..ولی چه میشه کرد.. از الیا خوشم می اومد..دختر خوبی بود..از همون موقع که از گذشته ش برام گفت ازش خوشم اومد..چون هر روز به خاطر رقصم می دیدمش صمیمی تر شده بودیم.. اکثر قانون های اینجا رو اون بهم می گفت..لیلی رو خیلی کم می دیدم..اگر هم می دیدمش چیز خاصی نمی گفت.. ولی الیا کمکم می کرد..می گفت نمی خوام اتو دست شاهد بدی.. منم کاری نمی کردم که شاهد شاکی بشه..سپرده بودم به وقتش..الان زمانش نبود..منتظر اون موقع بودم..وقتی که به هدفم نزدیک بشم.. می دونستم خیلی زود زمانش میرسه.. فقط باید صبر کنم.. فقط صبر.. ******* شب توی اتاق دراز کشیده بودم وبه سقف زل زده بودم..گردنبند اریا بین انگشتام بود.. داشتم باهاش بازی می کردم..و در همون حال تصویر اریا جلوی چشمام بود.. تقه ای به در خورد..روی تخت نشستم..در اتاق باز شد..زبیده بود.. از همونجا با لحن سرد و خشکش گفت :اقا دستور دادن برای فرداشب خودت رو اماده کنی..میخوان توی اتاق شخصیشون براشون برقصی..بهتره از همین الان به فکر باشی.. بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..قلبم بی محابا توی سینه م می تپید..بدنم یخ بست..می دونستم چنین لحظه ای بالاخره میرسه ولی الان که نزدیکش بودم داشتم از ترس میمردم..دستام می لرزید.. از جام بلند شدم..رفتم کنار پنجره..پنجره ی اتاق توسط نرده های اهنی حفاظ شده بود..حتی نمی تونستم توی بالکن برم..اینجا درست مثل یک قفس بود.. احساس خفگی بهم دست داد..به گلوم چنگ انداختم..بغض لعنتی..داشت خفه م می کرد..همونجا زانو زدم..زیر لب خدا رو صدا می زدم..نفسم بالا نمی اومد..تقلا می کردم..چشمام می سوخت.. دهانمو باز کردم..جیغ بلندی کشیدم..انقدر بلند که بغض توی گلوم شکست.. صدای هق هقم بلند شد.. خدایا صبرمو زیاد کن..دارم میمیرم..دارم میمیرم.. پس کی به فریادم میرسی؟..خدااااااااااا.. رو زانو خم شدم..به حالت سجده دراومده بودم.. پیشونیم رو گذاشتم روی زمین..زار می زدم..ولی کسی نبود صدامو بشنوه..کسی نبود دستمو بگیره.. خدیا بهم پشت نکن.. نجاتم بده..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: